21 هفتگی و خریدهای مادرجون
سلام گل پسر قند عسلم. امروز یکی از شیرین ترین خاطرات بارداری مامانی بود.جلو بابایی نشسته بودم و شما هم لگد میزدی.بعد یه لحظه بلوزم رو بردم بالا و بابایی هم همون لحظه داشت به شکم من نگاه میکرد که تو دوباره ضربه زدی و این بار شکم مامانی کاملا اومد جلو بعد دیدم بابایی هیچ عکس العملی نداشت.نگو بنده خدا فکر کرده این کار خودمه بعد که چند تا دیگه ضربه زدی دیگه مطمئن شد کار پسرشه اشک تو چشمای مامانی جمع شد اما بگم از مادر جون که به خاطر مریضی آقاجون رفته بودن تهران.بعد من یه کلام از دهنم دراومد خیابون بهار میگن مرکز سیسمونی فروشیه.مادرجون و عمه مامانی از خدا خواسته زودی میرن خیابون بهار.عمه هم که نوه نداره و عشق بچه دیگه کل بازارو درو کرد...
نویسنده :
یک مامان
19:16